دیروز
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز دختر عمه ی گرامی زنگید ... ( با دختر عمم اینا جورم )

- جانم ؟

- سلام جیگر ماری ...

- چطوری ؟

- قربونت . کجایی ؟

- خونه !

- بپوش بریم بیرون ...

- کجا ؟

- خیام ...

- باشه ...

.

.

.

تو خیام ...

- امروز گشت نیست ...

- آره !!!

- چه خبر ؟ دلم برات تنگ شده بود ...

- عزیزم ... خب ؟ آبجیت کو ؟

- با دوستش رفته کافی پانی ...

- بابا بگو کم با اینو اون بپره ...

.

.

.

من و دختر عمم ماری کپی هم میباشیم ... فقط اون یکم قدش کوتاهتره ...

.

.

.

همه میگفتن :

خواهران دو قلو خوش آمدین به داخل هلو ..

.

.

.

- ماری ؟

- هم ؟

- بریم استیک بخوریم ؟

- داری وسوسه میکنی ؟

- آره ...

- بریم

.

.

.

در حین کوفت کردن استیک گرامی ...

- ماری من قلیون میخوام ...

- خب اینو بخور بد میریم حیدر بابا

- نه  ... الان بریم

- معتاد شدیااااااااااااا

- آره ... هر روز میکشم

- خب بریم ...

استیکم ببریم ...

آره پول دادیم بهش مفت که نی ...

.

.

.

اون پسره ور ور نگامون میکرد ... دختر عمم گفت :

- چیه ؟ ندیدی ؟ پولشو دادیم ... دزدی نی که ؟

- نه خانم ببخشید خب ...

- آخرین بارت باشه ...

.

.

.

درون حیدر بابای گرامی ...

امیر ساسی را مشاهده کردیم با یک دختر بود ...

ما را دید رنگ از رخسارش پرید ...

- به به سلام نانی خانم ... ماری خانم ...

- علیک

منم که قلیون میزدم حال نداشتم به اون اسکل سلام بدم ...

- نانی ؟ تیریپ ساسی مانکن زدی ؟

- خیلی وقته جزو خاندانشم ...

- آره میدونم ... عکست بغل دستش بود ...

- خب ؟

- فشن باحالتر میشی ...

- ایمو هم خیلی ناز میشه ...

- نه فشن بهتره ...

- امیر گمشو برو پیش دختره تنهاش گذاشتی ...

- بیخی بابا

- خاک تو سرش ...

- کی ؟

- دختره

- چرا ؟

- اومده با تو بیرون ...

- خانم نانی ساسی مانکن ... مگه من چمه ؟ همه تو کف منن ...

- میدونم ... جز من و ماری ...

- آخه شما دو تا خودتون همه رو تو کف میذارین ...

دختر عمم حرفه ای قلیونو پرت کرد اونور .. برگشت گفت :

تو چی ؟

- من که خیلی وقته تو کفتونم ...

- خاک تو سرت ...

تو کفمون نیستی تو کفشمونی ...

هر دو با صدای بلند بهش خندیدیم ...

.

.

.

بدم میاد از پسرایی که هر روز با یکی میپرن ...

چندشا ...

از همچین دخترایی هم بدم میاد ...

البته من خودم اینجوریم ... یعنی بودم ...

الان دیگه بچه ی خوبی شدم ...

.

.

.

.

صبح تو کلیسا یکی از پسرای مسیحی رو ...

با ناخنای گربه ایم ...

چنگ زدم ...

بیچاره دستش زخم شده بود ...

.

.

.

.

.

قفون همه : عزرائیل





:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: